جدول جو
جدول جو

معنی زبان گیر - جستجوی لغت در جدول جو

زبان گیر
کسی که اطلاعاتی را به دست آورده و خبر می دهد، جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، منهی، آیشنه، رافع، ایشه، خبرکش، متجسّس، راید
تصویری از زبان گیر
تصویر زبان گیر
فرهنگ فارسی عمید
زبان گیر
(جَ تَ / تِ)
در این بیت نظامی بمعنی برملا، بر سر زبانها و فاش آمده:
آوازۀ عشقشان جهان گیر
آواز عتابشان زبان گیر.
نظامی (الحاقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهان گیر
تصویر جهان گیر
بین المللی، جهانی، جهان گشا، کسی یا چیزی که شهرتش به همۀ نقاط جهان برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسان گیر
تصویر آسان گیر
آنکه کارها و پیشامدها را بر خود آسان گیرد و سهل شمارد، سهل انگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
برجای مانده، کسی که به واسطۀ بیماری و ناتوانی یا پیری نتواند از جا برخیزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان گیر
تصویر کمان گیر
کمان دار، دارندۀ کمان، آنکه در تیراندازی با کمان مهارت دارد، کمان گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
آنکه یا آنچه سبب مرگ می شود، گیرندۀ روان، جان ستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دار
تصویر زبان دار
گویا، سخنگو، آنکه بتواند مطلب خود را خوب بیان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان گاو
تصویر زبان گاو
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) گاوزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
زبانور، خوش بیان، خوش صحبت، کسی که خوب سخن می گوید، آنکه با گستاخی سخن می گوید، شاعر
فرهنگ فارسی عمید
تحقیق و بازپرسی از افراد دستگیر شده دربارۀ تعداد و ساز و برگ و نقشه های جنگی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نِ دَ)
قسمتی از زبان باستانی ایران. (ناظم الاطباء). لغت پارسی باستان است و وجه تسمیۀ آنرا بعضی بفصیح تعبیر کرده اند و هر لغتی که در آن نقصانی نباشد دری گویند همچو اشکم و شکم و بگوی و گوی و بشنود و شنود و امثال اینها. پس اشکم و بگوی و بشنو دری باشد و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است و بعضی گویند دری زبان اهل بهشت است که رسول صلی اﷲ علیه و آله فرموده اند که: ’لسان اهل الجنّه عربی او فارسی دری’. و ملائکۀ آسمان چهارم به لغت دری تکلم میکنند و طایفه ای برآنند که مردمان درگاه کیان بدان تکلم میکرده اند و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم بدرگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدند، بهمن فرمود تادانشمندان زبان فارسی را وضع کردند و آنرا دری نام نهادند یعنی زبانی که بدرگاه پادشاه تکلم کنند و حکم کرد تا در تمام ممالک به این زبان سخن گویند و جماعتی برآنند که وضع این زبان در زمان جمشید شد و بعضی دیگر گویند که در زمان بهرام. (برهان قاطع). رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 صص 19-25 و مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 25 ببعد و مقدمۀ لغت نامه و دری و ایران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ سِ پَ)
کنایه از عهد و شرط باشد، کنایه از رخصت دادن بود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
نام نوعی از پیکان تیر شکاری باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوعی از پیکان تیر است که بزبان گاو شباهت دارد. (آنندراج). نوعی از تیر بوده شبیه به زبان گاو. (فرهنگ نظام) :
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهرۀ شیر.
نظامی.
، نام گیاهی است که گاوزبانش گویند. (برهان قاطع). نام گیاهی است که گاوزبان خوانند و عرق آنرا گیرند و خورند. (آنندراج). نام گیاهی است دوایی که بیشتر گاوزبان نامیده میشود. (فرهنگ نظام). گیاهی که گاوزبان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به گاوزبان و زبان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
خاصیت زبان گز. تیزی. تندی. حرافت. حمزه. حمازت. رجوع بزبان گز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلیغ و سخن ران و متکلم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
زبان سخن گو. زبان گشاده. مقابل زبان کند. زبان الکن. زبان گنگ
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ دَ / دِ)
سهل انگار، مداهن
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
گیرندۀ زبانه. خاموش کننده شعله، در این بیت مسعودسعد کنایت از بمراد شدن روزگار، خاموش گشتن فتنه ها آمده:
جهان بکام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
از ادواتی است که در طب برای گرفتن و نگه داشتن زبان هنگام معاینه بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یکی را از لشکر غنیم گیر آوردن تا کیفیت و کمیت غنیم ازو دریابند و آن شخص بگیر آمده را زبان گیر گویند. (آنندراج). گرفتن کسی از لشکر غنیم برای تحقیق از حال آنها. (فرهنگ نظام). کسی را از فوج دشمن بدست آوردن و استفسار حال فوج از وی نمودن. (ارمغان آصفی ج 2 ص 7). رجوع به زبان گیر و زبان گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آسان گیر
تصویر آسان گیر
سهل انگار، مداهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
جان ستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران گیر
تصویر گران گیر
سختگیر دیر گیر، آنکه در امور صبر و ثبات ورزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانگیر
تصویر زبانگیر
جاسوس منهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
آنکه به سبب مرض یا پیری نتواند از جای خود برخیزد
فرهنگ لغت هوشیار
جاسوسی، تحقیق از افراد لشکر دشمن درباره تعداد سپاهیان و ساز و برگ و تجهیزات و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبون گیری
تصویر زبون گیری
عاجز کشی، عاجز شمردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
نطاق و خوب حرف زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبون گیری
تصویر زبون گیری
ضعیف کشی، ضعیف شمردن، خوار دانستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبانگیری
تصویر زبانگیری
جاسوسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان آور
تصویر زبان آور
((~. وَ))
خوش بیان، شاعر، سخنور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبانگیر
تصویر زبانگیر
جاسوس، سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمین گیر
تصویر زمین گیر
درمانده، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان گیری
تصویر زبان گیری
آفازی
فرهنگ واژه فارسی سره